
سعدی
غزل شمارهٔ ۶۰۴
۱
زنده بی دوست خفته در وطنی
مثل مردهایست در کفنی
۲
عیش را بی تو عیش نتوان گفت
چه بود بی وجود روح تنی
۳
تا صبا میرود به بستانها
چون تو سروی نیافت در چمنی
۴
و آفتابی خلاف امکان است
که برآید ز جیب پیرهنی
۵
وآن شکن برشکن قبائل زلف
که بلاییست زیر هر شکنی
۶
بر سر کوی عشق بازاریست
که نیارد هزار جان ثمنی
۷
جای آن است اگر ببخشایی
که نبینی فقیرتر ز منی
۸
هفت کشور نمیکنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی
۹
از دو بیرون نه یا دلت سنگیست
یا به گوشت نمیرسد سخنی
تصاویر و صوت


نظرات
...
محسن