
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
۱
دل به سر رفته است تا آن نقش پا را دیده است
فرصتش بادا که محراب دعا را دیده است
۲
می پرد چشمش که خورشید از کجا پیدا شود
شبنم ما در فنای خود بقا را دیده است
۳
ای غزال چین چه پشت چشم نازک می کنی؟
چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است
۴
در پناه طره او گل ننازد چون به خویش؟
بر سر خود سایه بال هما را دیده است
۵
از دم سرد حریفان کی شود افسرده دل؟
شمع ما پشت سر چندین صبا را دیده است
۶
شعله جواله را طعن گرانجانی زند
هر که وقت رقص آن گلگون قبا را دیده است
۷
پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین
بحر تا تردستی مژگان ما را دیده است
۸
دام راه ما خشن پوشان نگردد موج صوف
چشم ما چین جبین بوریا را را دیده است
۹
صائب این دل کز حریم سینه ام بی جا نشد
رفته از جا تا اداهای بجا را دیده است
تصاویر و صوت



نظرات
عبد