
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
۱
تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت
رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت
۲
خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود
در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت
۳
در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب
در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت
۴
خاکساری ها به فریاد غبار ما رسید
ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت
۵
می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال
از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت
۶
حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاه
پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت
۷
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
۸
بود بی می مست دل دایم درون سینه ام
گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت
۹
چهره عیب نهان خویش را صائب ندید
هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت
تصاویر و صوت

نظرات