
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
۱
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
۲
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
۳
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
۴
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
۵
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
۶
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
۷
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
۸
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
۹
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
۱۰
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
۱۱
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
تصاویر و صوت

نظرات