
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
۱
خون مردم را چون آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
۲
عشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده است
ناقه لیلی عبث گردی به هامون می خورد
۳
پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد
گر به سنگی در بیابان پای مجنون می خورد
۴
برگ سبزی نیستم ممنون چرخ و انجمش
مرغ در کنج قفس روزی ز بیرون می خورد
۵
(سرو دلگیرست از بدگویی مرغان باغ
هر چه ناموزون بود بر طبع موزون می خورد)
۶
تا زماه نو فلک آرد لب نانی به دست
از شفق هر شام صائب غوطه در خون می خورد
تصاویر و صوت

نظرات