
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۳۴۹۲
۱
دردمندان که به ناخن جگر خود خستند
چشمه خویش به دریای بقا پیوستند
۲
خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند
۳
خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند
۴
چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
۵
عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند
۶
سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
۷
عرق چهره خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند
۸
می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند
۹
دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند
۱۰
ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند
۱۱
صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
تصاویر و صوت

نظرات