
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۵۰۸
۱
چرا با دل من صفایی ندارد
اگر درد امشب بلایی ندارد
۲
ره کعبه ودیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد
۳
که را می توان شیشه دل شکستن
کدامین بت اینجا خدایی ندارد
۴
سفر می کنی در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد
۵
علم نیست در حلقه زهدکیشان
کسی کاوعصا و ردایی ندارد
۶
نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد
۷
سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد
۸
ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکایی ندارد
تصاویر و صوت

نظرات