
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۵۳۶
۱
چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند
که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند
۲
شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل
که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند
۳
ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا
به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند
۴
ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن
که عقیق نامجو را هوس یمن نماند
۵
چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم
که ز من به جای چیزی به جز از سخن نماند
۶
همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی
نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند
۷
نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب
که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند
تصاویر و صوت

نظرات