
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۴۹۷۳
۱
در نقاب است و نظر سوز بود دیدارش
آه ازان روز که بی پرده شود رخسارش
۲
نازک اندام نهالی است مرا رهزن دین
که ز موی کمر خویش بود زنارش
۳
نفسی کز جگر سوخته بیرون آید
تادم صبح جزا گرم بود بازارش
۴
لاله ای نیست که بی داغ تجلی باشد
محملی نیست که لیلی نبود دربارش
۵
به که از کوی خرابات نیاید بیرون
هرکه چون دختر زر شیشه بود دربارش
۶
جان انسان چه خیال است که بی تن باشد؟
این نه گنجی است که برسر نبود دیوارش
۷
نشد از هیچ نوایی دل صائب بیدار
ناله نی مگر ازخواب کند بیدارش
نظرات