
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۱۰۰
۱
بس که زند موج نور سرو روانش
هاله ماه است طوق فاختگانش
۲
قطره اشکی به روی نامه سیاهی است
چشمه حیوان ز انفعال دهانش
۳
خشک چو سوزن شده است از عرق شرم
رشته مریم ز شرم موی میانش
۴
شهپر سیمرغ بسته است به بازو
ناوک بی بال وپر ز زور کمانش
۵
حلقه گردون به خاک راه فتاده است
تا برباید به قد همچو سنانش
۶
گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است
نامه واکرده ای است پیش دهانش
۷
چشمه خورشید را سراب شمارد
هرکه ببیند رخ ستاره فشانش
۸
هر که به دامان آن نگار زند دست
خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش
۹
شاهسواری که من ربوده اویم
دست تصور نمی رسد به عنانش
۱۰
هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد
صائب مسکین ز سیر لاله ستانش
تصاویر و صوت

نظرات