صائب تبریزی

صائب تبریزی

غزل شمارهٔ ۵۳۲۴

۱

شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم

خاک یوسف زار شد تا سینه را پرداختم

۲

تا شدم آواره از دارالامان نیستی

تیغ می زد موج گردن هرکجا افراختم

۳

چون توانم دور گردان را به یک دیدن شناخت

من که با این قرب خود را سالها نشناختم

۴

سرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغ

تا دو چشم سرمه سایش را سخنگو ساختم

۵

گوش سنگین سنگ دندان ملامت بوده است

رخنه غم بسته شد تا گوش را کر ساختم

۶

گردن افرازی سرم را داشت دایم برسنان

بدنیامد پیش من تا سر به پیش انداختم

۷

از بساط خاک نقشی دلنشین من نشد

جز همان نقشی که خود را بی تامل باختم

۸

نیست از سیل حوادث بر دلم صائب غبار

من که از روی زمین با گوشه دل ساختم

تصاویر و صوت

نظرات