
صائب تبریزی
غزل شمارهٔ ۵۸۹۸
۱
آن حال ندارم که به فکر دگر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
۲
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
۳
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
۴
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
۵
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
۶
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
۷
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
۸
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
۹
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
تصاویر و صوت

نظرات