
سعیدا
شمارهٔ ۱۷۷
۱
می توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت
مگذر از حق از سر این ماجرا نتوان گذشت
۲
گر نباشد پای همت لنگ، ای موسی چرا
در طریق ترک از چوب عصا نتوان گذشت؟
۳
زلف او زنجیر در پای صبا می افکند
نازکی هر چند ای دل از صبا نتوان گذشت
۴
کشتیت را بادبان سودی ندارد ز این محیط
[لنگری] داری گران چون مدعا نتوان گذشت
۵
من چسان از سبز ته گلگون مینا بگذرم
الفتی دارد که چون رنگ از حنا نتوان گذشت
۶
برنمی آید ز دل بی گریه آهم تا به لب
آب چون نبود ز دشت کربلا نتوان گذشت
۷
کشتی و بوسی طمع دارم از آن لب تا به حشر
بگذرم از خون ولی از خون بها نتوان گذشت
۸
کشتی تن کند چون لنگر از این دریای خشک
بی مدد دیگر ز موج بوریا نتوان گذشت
۹
تا سعیدا حرص خسبیده است بر پهلو تو را
بوریای یاری، ز نقش بوریا نتوان گذشت
تصاویر و صوت

نظرات