
صفایی جندقی
شمارهٔ ۱۰۳
۱
دریغا کز دلازاری بری نیست
بتی کو را گریز از دلبری نیست
۲
به داغ لاله ی چهرش نباشد
رخی کز دست غم سیسنبری نیست
۳
به شور لعل شیرینش نیابم
لبی کز خون دل نیلوفری نیست
۴
به چین زلف مشکینش نبینم
تنی کز تاب حسرت چنبری نیست
۵
نتابم سر ز فرمانت که یک موی
مرا درکار مهرت خود سری نیست
۶
بگو شمشاد کز بالا بنالد
که او را بر قدت بالاتری نیست
۷
بدان صورت نظر بگمار و بنگر
چه معنی ها که در صورت گری نیست
۸
چوشیخت سر چرا در پای ننهاد
فقیه شهر اگر بالا سری نیست
۹
مرا خود بس همین ز آغاز و انجام
که کارم عشوه های منبری نیست
۱۰
در انگشت سلیمانی بزن دست
که چندان فضل در انگشتری نیست
۱۱
ز سر بگذار سودای بتان را
صفایی عشق کاری سرسری نیست
نظرات