صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۱۱۱

۱

به کوی خویش مترسانم از رسیدن آفت

من آن نیم که بتابم رخ از محل مخافت

۲

به قرب ایمنم از کید روزگار وگرنه

حجاب نیست میان من و تو بعد مسافت

۳

بتی که پرده ی معصوم می درد به تبسم

مهی که خرمن ملهوف می برد به ظرافت

۴

از او علاج ندارم مگر به وجه تحکم

از او گزیر ندانم مگر به حکم سخافت

۵

به وصف چهر و لبت خجلت آیدم که بگویم

شراب و شیر بهشت است در صفا و لطافت

۶

تو خوب رو به از آنی که در بیان من آیی

به حیرتم که ترا تا کجاست حد نظافت

۷

به چشم مردم اگر خار گشته ام چه تغابن

مرا که عشق تو ورزم همین بس است شرافت

۸

غذا ز لخت دل آبت دهم ز چشمه ی مژگان

اگر شبی تو بیایی مرا به خوان ضیافت

۹

زخجلت توبه خود خیره ماند چشم صفایی

تو خود مگر نظریش افکنی ز دیدهٔ رأفت

تصاویر و صوت

نظرات