صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۱۲۳

۱

شب وصلت نخواهم روز از آن رو زلف فتانت

مرا هر لحظه اندازد به فکر روز هجرانت

۲

در آغوشت به یاد روز تا کردم غمین کردی

به دیدارم دو صبح صادق از چاک گریبانت

۳

به خونریز خود از دست تو خرسندم که در محشر

به دستاویز خون خواهی زنم دستی به دامانت

۴

به زخم دیگرش مرهم مگر سازند صیدی را

که برخاک هلاک افکند وقتی تیر مژگانت

۵

چو رفتی از برم گفتی دهم کامت چو برگردم

نسازد طالع برگشته من گر پشیمانت

۶

سعادت رهبری کردی و سعدم روشنی روزی

که سر بگذارمت در پای و بسپارم به ره جانت

۷

تو ذل و ضعف و فقر و جهل و عجزم نزع میفرما

که با نقصان قابل نیز مشکل هاست آسانت

۸

به عشقم خاطر از قید جهانی جمع شد اما

پریشانم ز سودای سر زلف پریشانت

۹

جز این یک حاجت از جان آفرین نبود صفایی را

که بخشد هر نفس جانی به وی در خورد قربانت

تصاویر و صوت

نظرات