
صفایی جندقی
شمارهٔ ۱۲۹
۱
مرا سودای جانان بر سر افتاد
جنون را باز طرح دیگر افتاد
۲
چو عشقم بار در کاشانه بگشود
خرد را رخت هستی بر در افتاد
۳
به یاد در و لعلت دامنی چند
مرا از جزع مرجان پرور افتاد
۴
فزود از اشک چشمم تابش دل
از این آب آتشم سوزان تر افتاد
۵
شش و پنجی فلک در کار من کرد
به بازی مهره ام در ششدر افتاد
۶
دل از کف روبرو بردی ندانم
کی آن جادو چنین افسون گر افتاد
۷
مرا کز رستخیز انکارها بود
از آن قامت قیامت باور افتاد
۸
مگر ساقی شراب از چشم خود ریخت
که از دست حریفان ساغر افتاد
۹
جدا از خاک پایت ماندم افسوس
رخم بی فر سرم بی افسر افتاد
۱۰
ز بس دین و دل اندر پا فکندی
نشان از دین و نام از دل برافتاد
۱۱
سرانجامم ولی پیداست ز اول
که با ترکان کافر دل در افتاد
۱۲
سر از پا باز نشناسد صفایی
به سودای تو از پا و سر افتاد
تصاویر و صوت

نظرات