صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۱۵۸

۱

دل ازجراحت تیغم نه آن قدر سوزد

که نوک ناوک غیرت مرا جگر سوزد

۲

توشمع سوزی و من سوزم از حسد که چرا

به بزم عیش توجز من یکی دگر سوزد

۳

به جرم دیده دلم سوخت ز آتش تو بلی

به نیستان چو فتد شعله خشک و تر سوزد

۴

مرا نسوخت جفای تو سخت دل چندان

که روز و شب دلم ا زآه بی اثر سوزد

۵

سرشک سوز درونم نکاست بلکه فزود

در آب آتش عشق تو بیشتر سوزد

۶

نبود از دلم آگه سوای دیده کسی

مرا مخالفت اشک پرده در سوزد

۷

چنان ز تابش رخ برفروخت شعله حسن

که دین و دانش و هوشم به یک شرر سوزد

۸

دل ازخیال تودرسینه هر شبم تا کی

چوشمع در لگن از شام تا سحر سوزد

۹

نسوخت نشتر الماس دشمنان هرگز

مرا چنان که دل از ناوک نظر سوزد

۱۰

صفایی از پی بدرود من تو زودتر آی

مباد آتش عشقم که بی خبر سوزد

تصاویر و صوت

نظرات