
صفایی جندقی
شمارهٔ ۱۶۴
۱
خیال هر دو جهان هرچه جز هوای تو باشد
برون کنیم ز سامان جان که جای تو باشد
۲
جدا مکن ز خود آن را که از کمال محبت
رضا شود به جدایی اگر رضای تو باشد
۳
مزن به تیغ تغافل به دست مرحمتم کش
اگر عطای تو موقوف بر جفای تو باشد
۴
به قتل بر سر جانم گذار منت وافی
گر این کمینه نوا در خور فدای تو باشد
۵
شکنج عشق و شمار شکیب را تو چه دانی
غمی که بهره ی من شدکجا برای تو باشد
۶
ز سر به دوش میفکن کمند طره چه حاصل
از آن که دو دل خلق در قفای تو باشد
۷
مزار مسکنت خود به سلطنت نفریبی
که شه گدای کسی شد که او گدای تو باشد
۸
به سر درآیم و بوسم گذر که همه کس را
بدان امید که شاید محل پای تو باشد
۹
به گاه نزع نگه نیز از او مجوی صفایی
بهای جان تو چه بود که خونبهای تو باشد
نظرات