
صفایی جندقی
شمارهٔ ۱۶۶
۱
مرا این مایه رسوایی مگر از دیده یا دل شد
به شیدایی کشد کارش هر آن کز خویش غافل شد
۲
ز دست دیده کی با کام دل خاکی به سر کردم
سرا پا آستانش چشم تا برهم زدم گل شد
۳
فکند از پا و برد از دستم آن ترک کمان ابرو
جز این نبود جزای آن که با پیکان مقابل شد
۴
به گلشن بالم ای صیاد زنهار از قفس مگشا
چه داند فرق دام و آشیان صیدی که بسمل شد
۵
تسلی یافت دل ها در خم زلفش کرامت بین
که از تأثیر یک زنجیر صد دیوانه عاقل شد
۶
غم من خور که خفتم بر سر تیرت زهی شادی
شهیدی را که گامی چند از دنبال قاتل شد
۷
به وصلش تن زدم و اینک به هجرم جان سپاری بین
به یک بی فکری دل بنگر آسانم چه مشکل شد
۸
سپردم دور از اوجانی که نزدیکش نیفشاندم
تغابن بود زین سودا مرا سودی که حاصل شد
۹
صفایی را چون کشتی شکست از موج این دریا
که بعد از قرن ها یک تخته نتواند به ساحل شد
تصاویر و صوت

نظرات