
صفایی جندقی
شمارهٔ ۱۸۲
۱
باید دلی که درک معانی کند ز پند
باید سری که گوش دهد پند سودمند
۲
هوشی مرا که فهم سخن می نمود نیست
دیوانه را چه سود سرون به گوش پند
۳
او خود نبود حور و بر این حیرتم که بود
پیدا چو سمع ساعد سیمینش از پرند
۴
ز آن زلف مشکسا گرهی بر رخم گشای
گر بسته ای کمر که رهانی دلم ز بند
۵
ز آن چهر و قد چو سرو و چو سوری که حسن یار
حجت فراشت در نظر کوته و بلند
۶
خوارم اگر به چشم تو دارم ولی امید
کز عز خاکبوس درت گردم ارجمند
۷
افغان و اشک و انده و آسیب تا به کی
تاب و توان و طاقت و تسلیم تا به چند
۸
نامد صفایی ار مژگان منع اشک ما
کس کی به راه سیل ز خاشاک بسته بند
نظرات