صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۱۸۳

۱

چون بگسلم نه زلف توکز هر شکنج و بند

تنها ز من هزار دل آوره در کمند

۲

نتوان بریدنم ز تو پیوند دوستی

ور بند بندژ من همه از هم جدا کنند

۳

منع از گدای خود مکن ای شه که عیب نیست

هستیم اگر به دولت حسنت نیازمند

۴

یکسر برون خرام که پنهان کنند روی

از خجلت جمال تو خوبان خود پسند

۵

قد برفراز تا همه آیند سر به زیر

سرو و صنوبر و گل و شمشاد و ناروند

۶

پستم چنین به خاک ره ی خویشتن مبین

باشد به دستبوس تو روزی شوم بلند

۷

جان رایگان به پای تو ریزم که بی دریغ

در باب این متاع مرا نیست چون و چند

۸

چل سال یک نفس غمت از من جدا نزیست

بودم به چشم مردم اگر شاد اگر نژند

۹

دور از تو خود بگو که صفایی کند چه کار

ناچار اگر همی نتواند دل از تو کند

تصاویر و صوت

نظرات