صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۲۰۴

۱

ستم گری که جفا کیش اوست دل برباید

ندانم ار به وفا خو کنند چه فتنه نماید

۲

بتی که با همه کین عالمیش عاشق و حیران

خدا نکرده چه خواهد شد ار به مهر گراید

۳

چو عمر رفت و وعیدم به قتل داد دریغا

فزودم انده دیگر که عهد بست و نپاید

۴

مرا ز پای درآورد و دل خورم که ندانم

پس از هلاک من آیا غم تو با که برآید

۵

هلاک خود به فراق اختیار کردم و شادم

که بی تو مرگ مرا ممکن است و صبر نشاید

۶

من و غم تو و دنیا و آخرت دگران را

اگر ملال بکاهد وگر نشاط فزاید

۷

مرا ز خانه به گل گشت بوستان نفرستی

که بی توام ز تماشای باغ دل نگشاید

۸

اگر تو روی نپوشی میان مردم ازین پس

کسی ز شرم تو باغ بهشت را نستاید

۹

یکی در برابر واعظ بیا و پرده برافکن

حدیث حور بگو دیگر این قدر نسراید

۱۰

تحمل غم هجران مجو دگر صفایی

که این امور خود از شخص ناصبور نیاید

تصاویر و صوت

نظرات