
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۰۶
۱
بر تو از دست صبا شام و سحر غیرتم آید
کو چرا دست تطاول به سر زلف تو ساید
۲
سوده بر سنبل گیسوی تمنای تو دستی
که به بستان دگر از جیب صبا بوی گل آید
۳
داغ گلبرگ رخت ماند چنان بر دل خونین
که گل سرخ ز خاکم عوض سبزه برآید
۴
داند ار واعظ ما شادی قرب و غم دوری
دیگر از دوزخ و فردوس حدیثی نسراید
۵
نفسی چند به کنج قفس آسوده کشیدی
لاجرم سیر چمن جز غمت ای دل نفزاید
۶
دور ریزد به گلو صد خم خونش به تلافی
هرکه یک دم ز شکر پاره ی لعل تو بخاید
۷
نکشم منت دربان، ندهم زحمت حاجب
دانم آن در که تو بندی دگرم کس نگشاید
۸
چه به کامم برسانی چه به حسرت بنشانی
رو به غیر تو درآیین من ای دوست نشاید
۹
چون صفایی همه ایام نشینی به تحیر
اگر آن حور جنانت نظری رخ بنماید
نظرات