
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۰۸
۱
نیست حاجت که دل از دست کسی او برباید
که خود اندر پی او دل نتواندکه نیاید
۲
رو به هر سو کند آن فتنه ی دیوانه و عاقل
دل هر عاقل و دیوانه به دنبال وی آید
۳
قیدکردن نکند رفع جنون از من شیدا
مگر آن بند که یارم زده بر دل بگشاید
۴
باغبان با همه کوته نظری گو قد او بین
تا دگر قامت سروش به بلندی نستاید
۵
آب در چشم فلک نیست وگر باشد از این پس
پیش رویت مه و خورشید به مردم ننماید
۶
با لب شوق مکرر دهن خویش ببوسم
هر زمانی که زبانم سخنی از تو سراید
۷
سوختن با تو مرا بر سر آتش سزد اما
ساختن یک نفسم بی تو به فردوس نشاید
۸
کی برآیم ز پریشانی و غم تا سر زلفت
گرد روز سیه از گونه ی زردم نزداید
۹
نیست بهبود صفایی به مداوای اطبا
شربت این مرض از لعل شکر بخش تو باید
تصاویر و صوت

نظرات