
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۲۲
۱
در گلستان رخ ار گشاید بار
گلبن اید خجل ز روی هزار
۲
خاک بیزد صبا به فرق چمن
چون کشدپرده ماهم از رخسار
۳
تا شد از چشم و لب نهان و پدید
روز و شب باده بخش و باده گمار
۴
تا ز رخسار و خط بهم پیوست
انگبین با کبست وگل با خار
۵
زان لب و چشم دیده ها خون ریز
زان خط و چهر سینه ها افگار
۶
لب و زلفش بتی است در زنجیر
رخ و خطش مهی است در زنجار
۷
گر بدین سان بود کشاکش حسن
جان بدر ناورد یکی ز هزار
۸
وگر این است موج قلزم عشق
عجب ار کشتی ای رسد به کنار
۹
دل صفایی دگر به کف ناید
برد او را نبودمی انکار
تصاویر و صوت

نظرات