
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۳۳
۱
حرف ها از خون دل خوش بر زبان آورده باز
خامه ای ز اسرار سودایت سری در کرده باز
۲
کلک مشکین غصه ی پنهانی دل فاش کرد
وه که ناید قصه ای کز پرده شد در پرده باز
۳
ز آفتاب سایه پرورد ارتفاع عیش گیر
یعنی آن بیضا که دهقانش به خم پرورده باز
۴
لعل شیرین دیگر امروز از تبسم بسته تنگ
خاطر از فریاد فرهادش مگر آزرده باز
۵
گوشه گیری خواستم ز ابرو ولی آن طره ام
بر سر بازار رسوایی کشان آورده باز
۶
دیده ی امیدم از مردم سرا پا بسته چشم
دیده گان تا مردم چشمم به رویت کرده باز
۷
دیده ی بد دور از آن طلعت که گویی دست صنع
در شقایق پرده ای از نسترن گسترده باز
۸
عقل هشیاران ربود از فرط حیرت آنکه کرد
چشم مستت نرگسی کاندر پیش پرورده باز
۹
پرتو وصل از وفا بفکن صفایی را به فرق
کش ببینی زنده در صد ره به هجران مرده باز
نظرات