
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۳۹
۱
در رهش جان دادم اما هرکه دلبر بایدش
هرنفس عمری درین ره جان دیگر بایدش
۲
بهر جانان غرق اشکم گر ببینی ترمیا
کی براندیشد ز دریا آنکه گوهر بایدش
۳
آن ستمکاری کش از آزار یاران باک نیست
از برای امتحان یاری ستمگر بایدش
۴
هرکه بسته از تو جامی بی تو ز آن پس جاودان
جای می خارا به مینا خون به ساغر بایدش
۵
ملک غم را مسلم شد ز فر حسن تو
حالی از خاک درت اورنگ و افسر بایدش
۶
قصد من گم کردن آثار پی تنها نبود
هرکه سوی دوست پوید پای از سر بایدش
۷
دارد از مژگان و رخ ترکم تدارک ها بلی
شه که کشور می گشاید گنج و لشکر بایدش
۸
رفت نور از دیده تا از روی یار افتاد دور
راست خواهی سرمه ای از خاک آن در بایدش
۹
غم صفایی می خرم از عشق با رخسار زرد
هرکه بفروشد متاعی مشتری زر بایدش
نظرات