
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۴۴
۱
خیال خیل خالم نیست با زلف زره فامش
چو مرغ افتد به دام از دانه کی حاصل بود کامش
۲
درین وادی ز خود گم گشتم اول پی نمی دانم
رهی کآغازش این باشد چه خواهد بود انجامش
۳
به جز تهدید قتلم نیست قاصد را به لب حرفی
ولی دل بوی غم خواری شنید از سبک پیغامش
۴
دل از اظهار یاری های او ذوقی دگر دارد
وگرنه داشت کی ما را دعا فرقی ز دشنامش
۵
شرابی خوردم از لعلش که دوران ها بهر دوری
گرم مقدور بود افشاندمی صد جان به یک جامش
۶
مرا بر مهر مه رویان ملامت گو مکن تا صبح
دل آرام از کجا گیرد اگر نبود دلارامش
۷
صفایی را درون صاف است با جانان و می ترسم
کند روزی به آلایش رقیب از رشک بدنامش
نظرات