صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۲۴۶

۱

دلم پیوست به ایشان در آن زلف و زنخدانش

چه محکم شد فراهم کنده و زنجیر و زندانش

۲

به تیغ اشتیاقم کشت و خرسندم که در محشر

به دستاویز خونخواری زنم دستی به دامانش

۳

مگر بار غم از جانم خود آخر وهله برداری

که این دردی است کز اول فرو ماندم به درمانش

۴

مریض عشق را لابد طبیبی چون تو بایستی

که داری شربتی در خور از آن عتاب خندانش

۵

نبود ار تنگدل از داغ لعلت غنچه در معنی

چرا چون جیب گل بی پرده چاک آید گریبانش

۶

چه باغ است اینکه در عین بهار از غایت حرمان

به جای نغمه افغان می کند مرغ گلستانش

۷

به زلف او چو دل بستی ز احوال من آگه شو

که آن سرگشته هم شبهی است از شب های هجرانش

۸

چنان تاریک و طولانی که بی یک مو خلاف آمد

سواد شام هجران مو به مو زلف پریشانش

۹

از آن نالم که نامد بر سرم چون زخم زد ورنه

گرانی نیست دل را یکسر سوزن ز پیکانش

۱۰

به صد شمشیر و ناوک نامد از دشمن صفایی را

جراحاتی که دارد سینه ام ز ابروی و مژگانش

تصاویر و صوت

نظرات