
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۵
۱
اگر بهم زنم از گریه چشم پر نم را
به سیل اشک دهم دودمان آدم را
۲
چنین که آتش عشقم به سینه شعله کشید
بسوزم از تف جان هر نفس جهنم را
۳
زمام و لشکری را به دست غمزه مسپار
به پای در فکن از یک نگه دو عالم را
۴
ز آشیان مپران صد هزار طایر دل
بهم مزن دگر آن زلفکان پر خم را
۵
جراحت تو به دل مرهم است و منت نیز
ز زخم تیغ تو بر گردن است مرهم را
۶
مرا به خاتمه آورده عشق بازی ختم
بتی که زیور از انگشت اوست خاتم را
۷
ز حسن یار چو هردم خبر به ساحت دل
به مژده عشق ویم داد عالمی غم را
۸
دو زلف در هم یار ار یکی به چنگ کنم
کنم شمار غم این روزگار درهم را
۹
همان دلیل گناهش گواه عصمت اوست
چه غم ز سرزنش مردم است مریم را
۱۰
سرت به پای نگار است و جان برای نثار
صفایی این همه تأخیر چیست یکدم را
نظرات