
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۵۴
۱
دلم از قید آن مشکین حمایل
اگر خواهی رها بازش فرو هل
۲
چو جان را دید با سامان تر از دل
غمت در جان از دل ساخت منزل
۳
وطن غربت شد از عشقت چو برمن
سفرکردم که غم واماند از دل
۴
سفرکردن چه حاصل زانکه آمد
غمت همراه دل منزل به منزل
۵
ره کوی تو بر من چشم تر بست
بخشکان کشتیم افتاده درگل
۶
درین بحرم چنان زورق فرو رفت
که هرگز تخته ای ناید به ساحل
۷
چو صیادش تویی خود میرد از شوق
نیفتد کار صیدت با سلاسل
۸
به دستان برد در پا عقل و هوشم
به خود مشغول و از خود ساخت غافل
۹
چو شهری شاد باشند از غم ما
دلا ز اظهار ناکامی چه حاصل
۱۰
صفایی مقبل جاوید گردی
که نامد عشق راکس چون تو قابل
نظرات