
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۵۸
۱
دیده و دل تا به عقد گوهر و لعل تو بستم
بر رخ از جزع یمان بس رشته مرجان گسستم
۲
جان سپاری را به پایت سرفکندم و ز رقیبان
مردم از خجلت که ماند غیر این کاری ز دستم
۳
دور چون با من رسد ساقی مرا ساغر مپیما
من مدامم از چشم خون ریز تو می ناخورده مستم
۴
تا به شور انگیز جامم باده شیرین چشاندی
بی ترش رویی شراب تلخ را ساغر شکستم
۵
تا به قید طره ات بستم تعلق یکسر مو
بی گزاف از قید غم های دو گیتی باز رستم
۶
بر وصالت جان فشانم رستگاری راهم امشب
تا نپنداری که یک روز از فراقت صبر هستم
۷
خاست تاز آتش رخ دود خط من زین تغابن
آذر آسا بر سر کویت به خاکستر نشستم
۸
کی به من کردی دراز از آستین دست تطاول
دیدی ار کوته تری افلاک از دیوار دستم
۹
شکوه از دوران مینایی سپهرم نیست در خور
چون صفایی خون دل قسمت شد از دور الستم
نظرات