صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۲۷۱

۱

به گردون رشته تا زان دو زلف پر شکن دارم

چرا بر وش یک مومنت از مشک ختن دارم

۲

دل از چاه زنخدانت برآید کی معاذ الله

ز پیچان طره ات با آنکه صد مشکین رسن دارم

۳

نباشد چشم درماندم ز جایی درد عشقت را

کجا مرهم پذیر افتد چنین زخمی که من دارم

۴

چو دل تا در بغل نارم به یک پیراهنت با خود

چو گل هر روز چاک از داغ رویت پیرهن دارم

۵

تو آنجا در وثاقت کام بخشایی رقیبان را

من اینجا در فراقت سر به زانوی محن دارم

۶

به بوی پیرهن مشتاق و محتاجم بشیری کو

که درکوی غمت هر گام صد بیت الحزن دارم

۷

به سروقت دلم در لب رهی بنما که من با وی

حکایت های خونین از درون خویشتن دارم

۸

به بالینم شبی تا روز بنشین و آتشم بنشان

که با لعلت نهانی بی زبان چندین سخن دارم

۹

حدیث حسنت از مردم نهان ماند مگر چندی

به بزم خویش و بیگانه از آن پاس دهن دارم

۱۰

غریب آسا هنوز از نو سر بیگانگی داری

به من با آنکه عمری شد که در کویت وطن دارم

۱۱

صفایی سال و ماه و هفته چون باید جدایی را

تواند زیست او یک روز بی رویت نپندارم

تصاویر و صوت

نظرات