
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۷۴
۱
ندانمش که به گردون چگونه بگذارم
دلی که برد نهانی ز کف پری دارم
۲
مرا که از دو جهان نیست غیر جان و تنی
بدین بضاعت اندک ترا طلبکارم
۳
من گدا که به کف جز غمیم وافر نیست
هوای صحبت شاهی عجب به سر دارم
۴
ز غم گذشته متاعی جز اشتیاقم چیست
که بی بها من مسکین ترا خریدارم
۵
به یمن عشق به دوشم ز تست منت ها
که از غم دو جهان ساختی سبکبارم
۶
ز آشیان و قفس فارغم بحمدالله
به قید حلقه ی این دام تا گرفتارم
۷
مجال گفتن رازت که بازگویم کو
ببست نطق تو محکم زبان گفتارم
۸
شکنجه ذقن و زلف و چشم و چهر تو برد
خیال عاقل و مجنون و مست و هشیارم
۹
مرا به خواب هم امکان دیدن تو نماند
که راه خواب ببستی ز چشم بیدارم
۱۰
تو خود به کار صفایی عنایتی فرمای
که رفت کار من ازدست و دست از کارم
نظرات