
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۷۸
۱
باخاک ره اگر فلک آرد برابرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
۲
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
۳
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
۴
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
۵
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
۶
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
۷
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
۸
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
۹
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
نظرات