صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۲۸۲

۱

خواهم از شوق زنم بوسه مکرر به دهانم

گاه و بیگاه که نام تو برآید به زبانم

۲

گویم این غایت حسن است و ملاحت که تو داری

باز چون بنگرمت در نظر آیی به از آنم

۳

در کمالات تو چندانکه سخن می کنم آخر

ناتمام است معانی که نگنجی به بیانم

۴

سنگ و خاک ره دشمن شود از پستی و خواری

سر و جان در قدمت گر به محبت نفشانم

۵

در جدایی تو عجب نیست که از من بشکیبی

من چه تدبیر کنم کز تو تحمل نتوانم

۶

تا نیایی و به جای دل تنگم ننشینی

تو چه دانی که درین زاویه چون می گذرانم

۷

بیش وکم راز تو تا گوشزد غیر نگردد

یک نفس جز دل خود کس نشنیده است فغانم

۸

درمیان تو و من واسطه دل بود و خبر شد

ورنه او هم نشدی واقف اسرار نهانم

۹

کس ندانست که گریان کیم ورنه صفایی

چشم مردم همه دیده است به رخ اشک روانم

تصاویر و صوت

نظرات