
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۸۵
۱
گر بود قابل قربان قدومت جانم
بی وفایم که به جان در طلبت درمانم
۲
خرم آن روز که قیدم بگشایند ز پای
و ز قفس باز پرد طایر بال افشانم
۳
بسپرم راه گلستان وفا دست نشان
پر کنند از گل مقصود مگر دامانم
۴
گر به پای سگ کوی تو بسایم سر و روی
تارک فخر و شرف بگذرد از کیوانم
۵
ور به خاک در خود بخشیم آرامگهی
فرق خورشید بود در قدم دربانم
۶
گر نه زنجیر ی سودای تو بودم ز نخست
پس چرا عدل تو فرمود بدین زندانم
۷
بر کریمی زکرامت شودم خضر طریق
چند دارند سراسیمه و سرگردانم
۸
نه کنون عجز خود از قرب تو معلومم شد
روزگاری است که در نقض همم حیرانم
۹
گر به دامان توام دست تمنا نرسید
شکر لله که به گوش تو رسید افغانم
۱۰
نهیم از ناله مفرمای صفایی که نماند
بیش از این تاب تحمل ز تاب هجرانم
نظرات