
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۸۷
۱
تا نمیرم کی ز افغان چاره ی هجران کنم
درد هجران را به جان کندن مگر درمان کنم
۲
دامن از دستم کشیدی دیگرم زین در مران
تا مگر خاکی به سر از دست آن دامان کنم
۳
صد جهانم جان و سر در پای او ممکن نبود
ورنه نرخ جان و سر می خواستم ارزان کنم
۴
جان ندادم شام هجران صبح دیدار ای دریغ
با کدامین چشم و رو، رو در روی جانان کنم
۵
دل زدن بر قلب مژگانت چو مردم مردوار
چشم دارم و آن نیم کاندیشه از پیکان کنم
۶
برد زلف سرکشت سودای عیش از سر مرا
کی بدین آشفتگی فکر سر و سامان کنم
۷
وه چنان بینم که بیند چشم مردم رو به رو
من که درغیرت ترا ازچشم خود پنهان کنم
۸
تا عقیق لعلت از الماس خط فیروزه فام
هر دم از جزع یمان صد شاخه مرجان کنم
۹
جان دهم و ز رنج هجرانش صفایی وارهیم
مشکلی این سان به کاری مختصر آسان کنم
تصاویر و صوت

نظرات