
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۹
۱
بر آن سرم که نهم سر به پای جانان را
کنم به دست ارادت نثار او جان را
۲
خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم
ز من قبول کند این کمینه قربان را
۳
به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد
به جان قضا کنم از وی سپاس احسان را
۴
مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم
حدیث کوثر و اوصاف باغ رضوان را
۵
دلم کجا رهد از قید این پریشانی
مگرتو جمع کنی طره ی پریشان را
۶
مطاف زلف پریشان حریم طلعت خویش
به گرد حور ببین جمع حزب شیطان را
۷
هزار دامن خاک از کفت به سر کردم
کشیدی از کف من تا به خشم دامان را
۸
به طول روز فراقت مرا شبی پاید
که با تو شرح کنم روزگار هجران را
۹
ز بوی وصل جمالت به جان مهجورم
همان رسد که ز باد بهار بستان را
۱۰
به راه عشق و ز اول پی از کفم بردی
درنگ و دین و دل اسلام وعقل وایمان را
۱۱
صفایی از تو به جور و جفا نتابد روی
به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را
تصاویر و صوت

نظرات