
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۹۱
۱
بیا ساقی بپیما ساغری زان صاف گلگونم
به خم بنشسته بنگر حکمت افزون از فلاطونم
۲
به جامی ملک جم چون کی برابر کی کنم حاشا
که یک دم گنج آسایش به از صد گنج قارونم
۳
دو کیهان را نپندارم به میزان تو مقداری
دو چندان گر به یک مویت ستانم باز مغبونم
۴
ترا غم خوار خود دانم و زانت بی وفا خوانم
که فارغ دارد از رشک رقیب این نقش وارونم
۵
اگر دوزخ ترا موقف مرا مینو معاذ الله
از آنجا جذبه ی مهرت برد بی وقفه بیرونم
۶
مگر مفتون حسن لعبتی چون خویشتن گردی
چه دانی ورنه با چندان تغافل کز غمت چونم
۷
به چشم لطف یک ره بنگرم زان بیش کز زاری
برد سیل سرشک دیده آب از نیل و جیحونم
۸
کمان دارم هنوزش تیر در ترکش تماشا کن
ز پا افتاده بر خاکم به سر غلطیده در خونم
۹
صفایی یا تا با من سر صدق و صفا دارد
چه باک از کید کیهانم چه خوف از خشم گردونم
نظرات