
صفایی جندقی
شمارهٔ ۲۹۲
۱
حاضر و غایب مگو خداست گواهم
کز دو جهان من به جز تو هیچ نخواهم
۲
دین و دلم رفت و جان و سر برود نیز
برخی راهت تمام حشمت و جاهم
۳
دولت پابوس دوست گر دهدم دست
با همه پستی رسد به عرش کلاهم
۴
نیستم ایمن مگر به حضرت جانان
ور به حریم حرم دهند پناهم
۵
بنده ی خویشم بخوان که با همه خواری
در گذرد شوکت و شکوه ز شاهم
۶
آن قدر از بسترم مرو، چو زدی زخم
کز قدمت عذر خون خویش بخواهم
۷
چشم تو گر کار باده می نکند چون
مست و خراب افکند به نیم نگاهم
۸
از شب هجران مگو قیاس مفرما
زلف پریشان خود به روز سیاهم
۹
کشت مرا با کمال مهر و محبت
هیچ کس آخر نبرد ره به گناهم
۱۰
تا همه دانند بی وفایی او را
بعد شهادت فکند بر سر راهم
۱۱
دامن تر بود و کام خشک صفایی
فایده ی آب اشک و آتش آهم
تصاویر و صوت

نظرات