صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۲۹۳

۱

سیه مستی فراز آمد به راهم

که چشمش دل ربود از یک نگاهم

۲

به دل کز وی غم آبادی است ویران

کشید از غمزه پی درپی سپاهم

۳

نشاند از عضو عضو خود سراپای

چو چشم خویش بر خاک سیاهم

۴

به محشر نیز از او نارم تظلم

که حق با اوست با چندین گواهم

۵

هنوزش جان و سر خواهم به پا ریخت

چه غم کافکنده در پا دستگاهم

۶

گرم بر سر نهد نام غلامی

کند فخر از غلامی پادشاهم

۷

به خاک آستانش فقر و خواری

از آن به کز برون تشریف و جاهم

۸

بدین خردی دریغ آن کنج لب نیست

چوخال از فتنه ی مژگان پناهم

۹

نباشد غیر رسوایی دریغا

به سودای تو سودی ز اشک و آهم

۱۰

صفایی نزد جانان سر فرو رفت

به جیب شرمساری از گناهم

۱۱

نخواهم دیده از خجلت گشودن

مگر فضل وی آید عذر خواهم

تصاویر و صوت

نظرات