
صفایی جندقی
شمارهٔ ۳۰
۱
دهد هرچشمی به وجهی طلعت جانانه را
فرق ها زینجا عیان شد کعبه و بتخانه را
۲
قطره های اشک از آن پیوسته بارم متصل
تا زنم زنجیر بر گردن دل دیوانه را
۳
کنج تنهایی اگر تاریک باشد بر سرشک
گو مرو کز آه روشن میکنم کاشانه را
۴
غم به صد زنجیر پیوند از دل ما نگسلد
خوب خوکرده است این دیوانه این ویرانه را
۵
بر بیاص رخ بخوان سودای دل کآمد نقط
قطره قطره اشک ما تحریر این افسانه را
۶
چهر معشوق چو نبود در مقابل کور به
چشم عاشق گو نبیند مردم هم خانه را
۷
ای رقیب از من بگو باری به طفلان تا کنند
سنگ کوی دلستان در دامن این دیوانه را
۸
شمع بزم غیرش از غیرت بگو چون بنگرم
من که رشک آرم بر او جان بازی پروانه را
۹
هر نشاطی را ملالی باشد از پی لاجرم
گریهٔ مستانه خیزد خندهٔ پیمانه را
۱۰
رشتهٔ عمرم صفایی این بود و آن قوت روح
کی دهم نسبت به زلف و خال، دام و دانه را
نظرات