
صفایی جندقی
شمارهٔ ۳۰۲
۱
بیا بنگر سرشک اشکباران
که تا چون برده آب از اشک باران
۲
ز راز ما مگر آگه نکردند
بهر نام مرا کمتر ز یاران
۳
خدا را تا ز هجرانم رهانی
مرا اول بکش زین جان نثاران
۴
به امیدی به پایت سر سپردم
که سایی پا به فرق سر سپاران
۵
اگر خواهی که نومیدت نمانند
ترحم کن براین امیدواران
۶
دل و دین تا به یک مجلس ببازند
در آ در خلوت پرهیزگاران
۷
به جای باده بنهادی از آن لب
چه منت ها به دوش باده خواران
۸
خرامت را خجل نبود اگر کبک
چرا ناید به شهر از کوهساران
۹
ز بس کز خجلت قدت عرق ریخت
به گل شد پای سرو جویباران
۱۰
مرا بس چهرت از بهر تماشا
گلستان را گذارم با هزاران
۱۱
صفایی را ز زاری می کنی منع
غریق بحر کی ترسد ز باران
نظرات