صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۳۱۳

۱

مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن

بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن

۲

نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری

اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن

۳

چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی

که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن

۴

کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان

که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن

۵

ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی

که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن

۶

چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا

ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن

۷

فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی

که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن

۸

مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا

که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن

۹

صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی

که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن

تصاویر و صوت

نظرات