صفایی جندقی

صفایی جندقی

شمارهٔ ۳۲۱

۱

یک ره ای صبا سوی یار من، بگذر و بگو کای نگار من

غم ز مرگ من داد کام تو، دل ز هجر تو ساخت کار من

۲

من به کنج غم مانده دردناک، گه زنخ به کف گه جبین به خاک

غیر اشک خون کس نکرده پاک، گرد بی کسی از عذار من

۳

ای مه چگل شرم آب و گل، راز و آشکار آب جان و دل

تا فتاده تن از تو منفصل، گشته متصل غم دوچار من

۴

نوبت دگر از درون خاک، سر برآورم تا به صدق پاک

جان کنم فداک گر پس از هلاک، بگذری یکی بر مزار من

۵

مرهمم به ریش هل به دست خویش، تا رود به کام کار دل ز پیش

پس نیوفتد نوش جان ز نیش، ورنه وای وای حال زار من

۶

دل به مقدمت جان و سر نهاد، هرچه رد و راد در ره ی تو داد

بازش از کمی خجلتی زیاد، در به رخ گشاد از نثار من

۷

در ریاض عیش یاد وی کجا، خرمی گذاشت تا فرو نریخت

صرصر هلاک خام و پخته پاک، خشک و تر به خاک برگ و بار من

۸

پیش دشمنم مغز اگر ز پوست، یا خود آبروی کم ز آب جوست

نیست غم که دوست محض مکرمت، فخر و عز اوست عیب و عار من

۹

شد صفایی ام دور از آن نگار، تن ز بس ضعیف دل ز بس فگار

ننگری نزار جز خطی غبار، گر کنی گذار، از کنار من

تصاویر و صوت

نظرات