
صفایی جندقی
شمارهٔ ۳۲۴
۱
از دست برد دین و دل ار دلستان من
سهل است گو به پای فکن جسم و جان من
۲
گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای
گفتا مدار چشم امان در زمان من
۳
آرایش رخ تو فزود اضطراب دل
در خاصیت بهار تو آمد خزان من
۴
نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت
از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من
۵
باری برون خرام به دشت از وثاق خویش
وز سنگ و خاک بادیه بشنو فغان من
۶
تا حشر سر ز زانوی غم برنیاوری
یک ره به گوشت ار برسد داستان من
۷
این آب چشم و آتش دل تا خبر شوی
خاکم دهد به باد و نبینی نشان من
۸
برتربتم گذر کن و بنشین و گوش دار
بشنو چو نی نوای غم از استخوان من
۹
جان را صفایی این سفر از ملک عشق نبست
جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من
تصاویر و صوت

نظرات