
صفایی جندقی
شمارهٔ ۳۳۵
۱
بود فروغ چشم و دل صحبت جان فزای تو
کشت گزند جسم و جان هجرت جان گزای تو
۲
تا ز درم دوباره بازآیی و غم بری ز من
رفتی و آب ها فشاند اشک من از قفای تو
۳
با همه لاف دوستی زیسته ای به هجر من
آه که نیست محتمل صبر من از جفای تو
۴
خواهی اگر رضای من تیغ بکش برای من
مایه ی زندگی تویی ای سر و جان فدای تو
۵
آن گرهی که هجر زد باز کند که از دلم
تا نفتد به چنگ من زلف گره گشای تو
۶
سرنکشم ز بندگی تا اثر از وجود من
هرچه کنی به جای خود حاکم ماست رای تو
۷
از دو جهان برید دل، تا به تو گشت متصل
کو همه بندها گسل هرکه شد آشنای تو
۸
تاخبری ز مهر و کین، تا اثری ز کفر و دین
تیغ ترا تنم رهین جان من از بلای تو
۹
هست صفایی این اگر چشم تو و اشکش اینقدر
غرق کند سفینه ات قطره بحرزای تو
نظرات