
صفایی جندقی
شمارهٔ ۳۴۰
۱
بیاکه این شب هجران ز بس دراز و سیاه
کس احتیاج ندارد چو من به تابش ماه
۲
مرا به دیده نشین تا دگر نریزد اشک
مرا به سینه گذر تا دگر نخیزد آه
۳
مکن خیال که خون مرا نهان داری
که از دو چشم تو دارم به قتل خود دوگواه
۴
به فرق کو قدمی رنجه دارم ای قاتل
که با تو صلح کنم خون خود به نیم نگاه
۵
نصیب ماست همین اشک سرخ و گونه ی زرد
ز چهرهای سفید و ز چشم های سیاه
۶
دلم در آن صف مژگان فتاد تا چه کند
پیاده ای به مصاف چهار فوج سپاه
۷
کشید ظلمت خط جدولی به گرد لبش
که دل به چشمه ی حیوان او نیابد راه
۸
به عمرهای طویل این زبان قاصر من
حدیث زلف دراز تو کی کند کوتاه
۹
مرا به دور خط و طره تو اندک و بیش
همیشه روز سیاه است و روزگار تباه
۱۰
به صدهزار عتاب از تو برنتابم روی
من از کجا و ملالت کجا معاذ الله
۱۱
مران صفایی مشتاق را ازین سر کوی
گدای راه نشین نیست ننگ شوکت و شاه
نظرات